چکیده:
در این پژوهش، هدف کلی مقایسه انسان شناسی از دیدگاه یاسپرس و مطهری و مضامین تربیتی است. بدین منظور در این پژوهش از روش توصیفی – اسنادی بهره گرفته شده است. در این پژوهش به دنبال آن هستیم تا با توجه به اهمیت شناخت انسان و تاثیر شگرف آن در رشد فردی و اجتماعی به بررسی دیدگاه های یاسپرس و مطهری در این زمینه بپردازیم. با توجه سوالات پژوهش، این نتایج حاصل گردید. از نظر مطهری انسان موجودی مادی – معنوی است و با همه وجوه مشترکی که با جاندارهای دیگر دارد یک سلسله تفاوت های عمیق با آنها دارد. اما یاسپرس انسان را دارای چهار حالت می داند که عبارتند از: دازاین، آگاهی کلی، روح و هستی (اگزیستانس) است. که اوج این حالت ها، اگزیستانس است. یاسپرس و مطهری به دو منظومه فکری متفاوت تعلق دارند. لیکن هر دو بر ضرورت شناخت انسان تأکید دارند. در تفکر مطهری شناخت انسان در صدر شناخت هر امری است. ولی در تفکر یاسپرس نیز توجه به انسان و شناخت او وجود دارد و به اعتقاد او، انسان با شناختن وجود خود است که می تواند به خود آگاه شود و با دیگران ارتباط برقرار کند. مطهری و یاسپرس انسان را دارای نفس می دانند اما به طور کامل نمی توان آن را شناخت. مطهری برای شناخت نفس راه عرفا را پیشنهاد می کند. به این صورت که انسان برای شناخت کامل خویش باید به شناخت خداوند برسد. یاسپرس شناخت انسان را با دانش متعارف ناممکن می داند. او معتقد است در انسان چیزی وجود دارد که عین آزادی است و در دسترس معرفت عینی قرار ندارد. هر دو انسان را دارای ماهیتی از پیش تعیین شده نمی دانند و اعتقاد دارند که هر انسان به عنوان انسان منحصر به فرد است.
آفرينش انسان در قرآن و ديدگاه شهيد مطهري
1- قرآن و خلقت انسان
در پاسخ به اين پرسش كه مبداء خلقت انسان چيست، چگونه پا به عرصه هستي گذارده و آيا موجود تك بعدي است يا چند بعدي، ديدگاههاي متفاوتي وجود دارد كه در مجموع ميتوان آنها را در قالب دو نظريه توضيح داد. يكي نظريه ثبوت انواع (fixisme) كه براساس آن، انسان از هيچ موجود ديگري مشتق نشده و خلقت آن از همان آغاز مستقل بوده است. و ديگري نظري تكامل (Transformisme) كه طبق آن، انسان از موجودات ذرهبينياي كه به شكل تكامل يافتهي ميمون ظاهر گشتهاند، پديد آمده است.
اينكه كدام يك از دو نظريه فوق مقرون به واقع است، بحث گسترده و مفصلي را ميطلبد كه در اينجا مجال آن نيست. صرفاً به خاطر اينكه در انديشه اسلامي هر دو نظريه مورد توجه واقع شده و براي تأييد آنها از آيات قرآن استفاده شده است؛ تعدادي از دلايل قرآني به كارگرفته شده را بر ميشماريم:
الف- دلايل اثبات فرضيه تكامل: برخي از دانشمندان اسلامي با استفاده از آياتي كه خلقت همه چيز را از آب ميداند، آياتي كه به سه مرحلهاي بودن خلقت انسان (تكوين انسان از آب و خاك، پيداكردن شكل انسان و انتخاب آدم و مسجود ملائك شدن وي) اشاره دارند و آياتي كه به آفرينش انسان از خاك اشاره دارد،به اثبات نظريه تكامل پرداختهاند.
ب- دلايل اثبات فرضيه ثبات انواع: يكي از مهمترين آياتي كه در رابطه با نفي تحول انسان از نوعي به نوع ديگر و اثبات اين نظريه استفاده شده است آيه «وَهُوَ الَّذِي أَنْشَأَكُمْ مِنْ نَفْسٍ وَاحِدَةٍ فَمُسْتَقَرٌّ وَمُسْتَوْدَعٌ» ميباشد. آقاي مشكيني در اين رابطه مينويسد:
«از جمله آياتي كه پيروان عقيده [ثبات انواع] به آن استدلال ميكنند، آياتي هستند كه تمام مردم را آفريده از «نفس واحده» اعلام ميكنند و در برخي آيات از جفت او نيز ياد كرده و هيچ اشكالي ندارد كه نفس واحده را آدم و جفت او را حواء بدانيم»
همانطوريكه در پيش اشاره شد، در پي داوري ميان نظريات فوق نيستيم، امّا باتوجه به دلايل ذيل ميتوان مدعي شد كه هردو نظريه به نحوي درست يا نادرست باشد، زيرا اولاً نظريه هاي علمي در جوامع علمي معاصر به صورت «ابطال پذير» مطرح ميشود يعني به صورت افسانههاي مفيد پذيرفته ميشوند و ثانياً تعداد ديگري از آيات وجود دارد كه قابل انطباق با هردو نظريه ميباشند. مانند آيات زير:
«خَلَقَ الإنْسَانَ مِنْ نُطْفَةٍ فَإِذَا هُوَ خَصِيمٌ مُبِينٌ؛ انسان را از نطفه بيارزشي آفريد و سرانجام (او موجودي فصيح، و) مدافع آشكار از خويشتن گرديد! »
«قَالَ لَهُ صَاحِبُهُ وَهُوَ يُحَاوِرُهُ أَكَفَرْتَ بِالَّذِي خَلَقَكَ مِنْ تُرَابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ سَوَّاكَ رَجُلا؛ دوست (با ايمان) وي- در حالي كه با او گفتگو ميكرد- گفت: «آيا به خدايي كه تو را از خاك، و سپس از نطفه آفريد، و پس از آن تو را مرد كاملي قرار داد، كافر شدي؟! »
علاوه بر آنچه در رابطه با آفرينش انسان از قرآن گفتيم، مهمترين بحثي كه در آفرينش انسان مطرح است و ما نيز بايد به آن توجه نشان دهيم، ابعاد وجودي انسان است. چراكه انسان شناسي با رهيافت ديني، بدون توجه به اين مهم بيمعني خواهد بود و از طرفي، نگاه شهيد مطهري هم نسبت به آفرينش انسان بيشتر ناظر به همين بحث است.
علاوه بر اين، آفرينش انسان در بينش قرآن زماني كامل و نهايي است كه اضافه بر بعد جسماني، او واجد بعد روحاني خويش هم شده باشد. آنجا كه قرآن ميفرمايد: «فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِينَ»،در حقيقت به اين امر اشاره دارد كه انسان داراي آفرينش جسماني و روحاني است، به عبارت ديگر، او موجودي است مركب.
2- ديدگاه شهيد مطهري
شهيد مطهري معتقد است در مركب بودن شخصيت انسان ترديدي وجود ندارد و همه به نحوي بر اين امر صحه گذاشته و دو بعدي بودن وجود انسان را قبول دارند. ايشان ميفرمايد:
«اين مطلب را كه انسان يك شخصيت مركب دارد، اديان و فلسفهها تأييد كردهاند؛ علماء و روانشناسها تأييد كردهاند و يك مطلبي است كه قابل بحث نيست. يعني قابل ترديد نيست كه انسان يك شخصيت مركب است؛ يك موجود مركب است.»
هم چنين استاد در ذيل آيه «وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الأرْضِ خَلِيفَةً قَالُوا أَتَجْعَلُ فِيهَا مَنْ يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ»كه در ضمن آن اعتراض ملائكه نسبت به سجده بر آدم به عنوان موجود شر محض و خونريز، مطرح شده و بيانگر بعد جسماني اوست، براي تبيين بعد روحاني انسان، ميآورد:
«خداوند ملائكه را [پس از توصيف انسان به خونريزي] تخطئه نكرد و نگفت كه دروغ ميگوئيد. بلكه فرمود، وراي آنچه شما ميدانيد، من چيزها ميدانم. شما يك طرف سكه را خواندهايد. شما عارف به حقيقت موجودي كه من ميخواهم بيافرينم نيستيد و حد شما كمتر از آن است كه او را بشناسيد؛ او برتر و بالاتر است.»
استاد مطهري در راستاي اثبات آفرينش انسان به عنوان موجود مركب و واجد بعد جسماني و روحاني، از آيه «فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِينَ» استفاده نموده و توضيح ميدهند كه خداوند به فرشتگان ميفرمايد: وقتيكه خلقت اين موجود را تكميل نمودم و از روح خود چيزي در او دميدم، اين موجود يك موجود خاكي است. ميفرمايد اين را من از خاك ميآفرينم، يك موجود طبيعي و مادي است. ولي همين موجود آفريده شده از آب و خاك، همين موجودي كه داراي يك جسم وجسدي است. مانند حيوانات ديگر از روح خود چيزي در او ميدمم.
علاوه بر دلايل قرآني فوق كه شهيد مطهري براي تبيين ابعاد وجودي انسان استفاده كردهاند، ايشان همچنين استدلال ميكنند وجود برخي توانمنديها و ويژگيها در انسان، دال بر دو بعدي بودن وجود انسان است. ويژگيهايي مثل قضاوت انسان بر نفس خود، وجود انصاف در انسان، و اينكه انسان، خودش خودش را ملامت ميكند، خودش خودش را موعظه ميكند، خودش خودش را محاسبه ميكند و خودش خودش را وزن ميكند.
انسان شناسي از ديدگاه مکاتب سياسي
در مورد انسان شناسي و رابطه آن با سياست دو رويکرد مفروض است:
رويکرد اول نگاه به انسان شناسي به مثابه علم Anthropology و يکي از شاخه هاي علوم اجتماعي - به معناي کل آن - است که شامل مطالعه خويشتن جمعي انسان در طول تاريخ هم راستا با مطالعات مردم شناختي بوده، هم جنبه هاي اجتماعي و هم جنبه هاي زيستي او را در بر مي گيرد. در اين نگاه انسان شناسي علمي است که به مطالعه تمام گروه هاي اجتماعي- انساني بدون توجه به زمان و مکان و با تاکيد بر طبيعت انساني مي پردازد و جنبه ها و ابعاد زيستي، اجتماعي و انساني را در ارتباط با عالم سياست شامل مي شود.
به بيان ديگر اگر انسان شناسي به عنوان شاخه علمي، تمام مسائل انسان چون رفتار اجتماعي، زبان، نقش ها، ارزش ها، شخصيت ، هنر، مذهب، فناوري، بيماري، خويشاوندي و . . . بپردازد، انسان شناسي توجه به اين مقولات در ارتباط با مقوله هاي سياسي خواهد بود.
کلوديوريوير در تعريف انسان شناسي سياسي مي نويسد: “انسان شناسي سياسي مطالعه جوامع تاريخي و معاصر است که موضوع مطالعه آن است و انسان شناسي سياسي از منظر خود نگاهي به خويشتن جمعي جوامع کنوني دارد”. و در جاي ديگر مي نويسد:
“انسان شناسي سياسي تلاشي است نسبت به شناخت نظام هاي حقوقي، قبيله اي و چگونگي انطباق آنها با کارکرد سياسي در قالب حکومت هاي خاص و بازانديشي فلسفي در باب منشاء جامعه و دولت را نيز شامل مي شود”.
ژرژ بالانديه انديشمند ديگر انسان شناسي، انسان شناسي سياسي را ابزاري براي کشف و مطالعه نهادها و اعمال گوناگون مي داند که حکومت بشري را تشکيل مي دهند و اين تلاش متمرکز بر مردم شناسي علي الخصوص در جوامع باستاني است.
و نهايتا اينکه “ انسان شناسي سياسي عبارتست از نشان دادن خط سير يا حرکت انسان ها در سلسله مراتب تاريخي براي تشکيل سازمان ها و ادارات سياسي و اجتماعي به ويژه چگونگي کنترل هاي اجتماعي اين تشکيلات به هم تنيده در خط سيرشان و نحوه سقوط يا بالندگي آنها از درون و پيوستن حرکات آنها به مراتب تکنيکي و سياسي جهان پيرامون”.(4)
اما همان طور که اشاره شد رويکرد دومي نيز بر انسان شناسي سياسي مي توان فرض کرد که غالبا همين رويکرد مدنظر ماست و آن گاه به انسان است از منظر سياست و فلسفه سياسي.
در اين رويکرد انسان محور فلسفه سياسي است و نظامي که با طراحي الگويي کلان و منظم براي انساني که تحت لواي حکومت زندگي مي کند مطلوب است.
اين سعي و تلاش که در آن سعادت و کمال هدف است، بدون شناخت عميق، جامع و درست انسان راه به جايي نخواهد برد.
به عبارت ديگر هر مکتب سياسي را که ادعاي عرضه عالي ترين بينش فکري، منش و روش زندگي و تعيين تکليف سياسي براي انسان را دارد ضرورتا بايد انسان را معني کند و به سئوالاتي که درباره ابعاد وجودي او مطرح است پاسخ گويد. به نظر مي رسد بحث مکاتب سياسي در مورد شناخت انسان مهم ترين و مبنايي ترين بحث آنها باشد تا مسئله انسان روشن نشود هيچ يک از مسائل ديگري که مربوط به انسان است به نتيجه نخواهد رسيد.
تا مشخص نشود مکاتب و فلسفه هاي سياسي “انسان” را چگونه تفسير مي کنند و به سئوالاتي چون “انسان چگونه آفريده شده است؟” ، “هدف حيات انسان چيست؟” ، ”مراتب رشد و کمال و سعادت انسان چيست؟” و ده ها سئوال ديگر پاسخ ندهند، سخن از نظام حقوقي، اقتصادي، فرهنگي و مهم تر از همه حکومتي و سياسي بي فايده خواهد بود.
آري براي طرح نظام سياسي براي انسان ابتدا بايد او را درست بشناسيم، ابعاد وجودي او را مشخص کنيم، آغاز و انجام حيات او را دريابيم، هدف نهايي زندگي او را تبيين کرده و وضعيتش را در جهان هستي درک کنيم.
“مکتب سياسي بايد سخن خود را از انسان آغاز کند و اصولا پرداختن به قدرت و حکومت- به عنوان اساسي ترين موضوعات علم سياست- بدون شناخت انسان بي معناست”.
از طرف ديگر اعتقاد به ضرورت فلسفه سياسي در نخستين گام به انسان و سياسي - اجتماعي بودن او باز مي گردد. برگردان تعريف مشهور و منسوب به ارسطو از انسان يعني “انسان به طبيعت و فطرتش موجود اجتماعي است” در حقيقت همان تعريفي است که مي گويد “انسان موجودي سياسي است” اين تعريف از انسان بيانگر يکي از بارزترين ابعاد طبيعت انسان است . ويژگي هايي که در اين مورد براي انسان شمرده مي شود در صورتي در مورد او به طور شايسته و متعادل تجلي مي يابد و مايه سعادت او مي شود که نظام کلاني بر ذهن و رفتار او حاکم باشد و هر فلسفه سياسي قصد دارد نظام سياسي را طراحي کرده و معيارهاي عمل و رفتار را به انسان به عنوان شهروند نظام معرفي نمايد.
مکاتب سياسي بدون پرداختن به انسان شناسي که از مهم ترين مولفه هاي هر مکتبي در کنار هستي شناسي )Ontology( ، معرفت شناسي )Epistermology(، فرجام شناسي )Teleology( به شمار مي رود متزلزل و سست بنيان وانمود خواهند نمود.
عبدالله نصري در اين مورد مي نويسد:
“پرداختن به انسان شناسي در طول تاريخ نمايشگر اين مسئله بوده که آدمي نسبت به خود و حقيقت وجودي خود همواره بي اعتنا نبوده است و اگر هم به بعضي مکاتب فکري ايراد گرفته مي شود که به انسان توجه نکرده اند اين نه به آن معناست که اصلا توجهي به انسان نداشته اند؛ بلکه مراد آن است که از انديشيدن درباره انسان آنگونه که شايسته مقام آدمي بوده خودداري مي کرده اند”.
بايد توجه داشت که فلسفه هاي سياسي تنها به معرفي انسان و نمونه ايده آل از او اکتفا نمي کنند بلکه سعي در ترسيم جامعه ايده ال )Utopia(، نيز دارند. جامعه اي که در آن امکان رشد و کمال همه انسان ها وجود دارد و انسانها تنها در چنان جامعه اي مي توانند خود را به مقام والاي کمال انساني برسانند. بسياري از مکاتب سياسي از آنجا که فرد را جداي از جامعه نمي انگارند علاوه بر تجويز چگونگي زندگي فردي، رابطه انسان با اجتماع و حکومت را نيز مدنظر داشته اند و هويت آرماني و ايده آل خود از جامعه را به انحاء مختلف تبيين کرده اند.
در ادامه با مشخص شدن انسان شناسي و اهميت و نقش بي بديل و غيرقابل انکار آن در پاپه ريزي فلسفه سياسي با پرداختن به امهات ديدگاه هاي انسان شناسانه مکاتب مهم سياسي بحث را پي مي گيريم.
اين مکاتب عبارتند از مارکسيسم، اگزيستانسياليسم- فاشيسم، ليبراليسم و اسلام
مارکسيسم
قبل از پرداختن به انسان شناسي مارکسيسم ابتدا بايد با جهان بيني آن آشنا شد جهان بيني حاکم بر انديشه انسان مارکسيست مبتني بر ماترياليسم است يعني هسته چيزي جز ماده بي شعور و گنگ نيست و منشاء پيدايش جهاني که انسان در آن زندگي مي کند، فعل و انفعالات فيزيکي ، مکانيکي و تضادهاي دروني است حقيقت انسان در اين مکتب و روح، فکر، انديشه، ذهن و عقل او جلوه هايي از ماده مي باشند.
ماترياليسم مارکس به ما مي گويد که انسان ها در شرايط و اوضاع و احوال مادي خاصي چگونه عمل خواهند کرد و اگر شرايط مادي تغيير کند سرشت انسان نيز عوض خواهد شد. مارکسيست ها تمايل دارند ريشه هاي طبيعت انسان را در زندگي اجتماعي ببينند.
توجيه، تاريخ و حرکت آن براساس جبر اقتصادي است و تاريخ فعاليت هاي سياسي و اقتصادي او تاريخ مبارزات طبقاتي است و اين ابزارهاي توليدي است که سازنده تاريخ و شعور انسان است.
وينسنت در اين مورد مي نويسد: “ (به عقيده مارکسيست ها) انسان ها مخلوقات آفريننده اي هستند که مي توانند از طريق کار انديشمندانه به خود تعالي و کمال بخشند”.
“انسان ها مخلوقاتي مادي هستند که قوانين جبري، ديالکتيک حاکم بر طبيعت و جامعه بر سرنوشت آنها اثر مي گذارد. فرد از طريق طبقه اي که نقش او را در روند توليد تعيين مي نمايد قابل شناسايي است زيربناي حاوي جامعه تعيين کننده روبناي انديشه انساني است”.
زيربناي جامعه متشکل از انسان هاي مارکسيست اقتصاد است و ابزارهاي توليد و روبنايي آن فلسفه ،هنر، مذهب، اخلاق و نهادهاي سياسي.
جبر تاريخي ايجاب مي کند که با تغيير اقتصاد و ابزار توليد روبناها نيز تغيير کند. اتکاي انسان ايده ال مارکس به کار و مصرف به اندازه نياز است و کمال وجودي انسان نيز در کار آنهم از نوع مشترک است. چرا که به لحاظ هستي شناسي، جامعه مقدم بر اوست.
تعاون و جماعت ارزش هاي برتري از فردگرايي اند چرا که فردگرايي بر رقابت و انفصال دلالت دارد. بزرگ ترين عصيان بشر در طول تاريخ همانا مالکيت فردي بوده است. مدينه فاضله مارکس تجمع انسان ها در جامعه اشتراکي و بي طبقه و بدون دولت است تحت عنوان “کمونيسم”.
در اين جامعه هيچ حدي براي اشتراک نمي توان قائل شد و آن را مي توان حتي به مسائل خانوادگي نيز تعميم داد.
از متفکرين معروف اين مکتب مي توان به مارکس، انگلس و اسکاچ پل اشاره کرد.
اگزيستانسياليسم
اين مکتب مسائل اساسي زندگي انسان را از ديدگاه “اصالت وجود” مطرح مي کند و بيشتر به جنبه فردي انسان توجه دارد تا به جنبه اجتماعي. معيار کمال انساني در اين مکتب در آزادي، آگاهي و عصيان و پرخاشگري عليه هرگونه جبر و ضرورت و تعهد نهفته است چرا که هرگونه تعهد و وابستگي را غفلت از خود و ارزش هاي خود و موجب اسارت و عدم تکامل انسان مي داند.
اگزيستانسياليست ها را فقط در قلمرو انسان قابل درک دانسته و نهايت سعي و تلاششان کشف عناصر وجودي انسان است. مهم ترين مسئله و سئوالي که در پي يافتن پاسخ به آنند اين مسئله است: “انسان چه بايد شود؟” .
اگزيستانسياليسم خود به دو شاخه اگزيستناليسم دين مدار و اگزيستانسياليسم ضد دين قابل تقسيم است . ياسپرس و ژان پل سارتر به ترتيب از مهمترين متفکران اگزيستانسياليسم در شاخه هاي ديني و ضد ديني آن قابل ذکر مي باشند.
شهيد مطهري در بيان علل الحاد متفکرين ضد دين اين مکتب معتقد است:
“گروهي از اگزنسياليستهاي ( الحادي) اعتقاد به خدا را از دو نظر مخالف مکتب خود مي بينند يکي از اين جهت که اعتماد به خدا را مستلزم اعتقاد به قضا و قدر ودر نتيجه تعلق و وابستگي (و خارج شدن از مدار وجود) مي دانند که سلب کننده آزادي بشر است و ديگر اينکه اين تعلق و وابستگي باعث ثبات طبيعت بشري است که در تناقض با اگزيستانسياليسم است که اين ثبات را نمي پذيرد و آن را ضد کمال مي داند”.
خلاصه افکار و عقايد اين مکتب در باب انسان را مي توان به شرح زير آورد:
1- تاکيد اصلي بر انسان و منوط شدن درک معناي هستي به درک انسان
2- اعتقاد به اينکه مهم ترين بعد وجودي انسان “آزادي” است.
نظرات شما عزیزان: